پنجمين ماهگردت مبارك عروسكم
عزيزدل مامان ، قربون لحظه به لحظهي نفسات برم ، 153 روزگيت مبارك
اين كيك تقديميه پنجمين ماهگردت ، نفسم
عزيزدل مامان ، قربون لحظه به لحظهي نفسات برم ، 153 روزگيت مبارك
اين كيك تقديميه پنجمين ماهگردت ، نفسم
روزا چقدر زود سپري ميشن ، داري بزرگ و بزرگ ميشي و منم شكرگذار خدام برا هديهي قشنگي كه بهم داده
ممنونم خدايا
.
.
راستي دخترم تا يادم نرفته جريانه زبان جغرافيايي رو برات بگم :
يه چند وقت پيش متوجه شدم نوك زبونت بدجوري قرمز شده ، يه جورايي حالت سوختگي داشت ، بردمت دكتر ، گفت چيزي نيست ، رفته رفته نواحيه ديگه زبونتم اونطوري شد ، حتي پيش دندونپزشك هم بردم و گفتن چون موقع شيرخوردن اذيت نميشه موردي نداره ، تا اينكه 10 تير بردمت پيش دكتر خلفي ، اونجا بود كه بهمون گفتن به اين ميگن زبان جغرافيايي و هيچ مشكلي هم نداره ، يعني دور تا دور زبون مثل منطقهبنديه مثل نقشهي جغرافيايي !
بعداً يه روز بابايي گفت راستشو بخواي زبونه منم مثل زبونه شادوينه ، نگاه كن ببين اينطور نيست ؟
ديدم كه بله ، بعده اون همه دكتر بردن تازه اينو فهميديم كه زبونت كشيده به بابات .
.
از بس برات شعر ميخونم كه ديگه حسابي عادت كردي برا همين از 19 تير موقعي كه خودم وقت نكنم برات شعر بخونم CD شعر برات ميذارم و گوش ميدي .
.
.
راستي دختر گلم ماه رمضون 2 تا اتفاق برات افتاد كه بايد بنويسم :
اول اينكه يه بار دم افطار داشتم شام درست ميكردم شما هم تو بغلم بودي و گريه ميكردي ، خواستم تو بغلم تكونت بدم آروم بشي كه يهو گوشوارهت گير كرد به النگوم و دادت رفت تو هوا ، بدجوري ترسيدم آخه از ته دل گريه كردي و يهو نفست گرفت ، منكه اون همه مواظب گوشات بودم كه اذيت نشي با يه بيدقتي باعث ناراحتيت شدم ، مامانو ببخش عزيزم كه اذيتت كردم .
يه بار هم كم مونده بود به افطار و شما بيتابي ميكردي و نميخوابيدي ، آخه بهت كه گفتم چقدر بدخوابي ، ماه رمضون اكثراً تا 3 ونيم بيدار بودي ، چراغارو خاموش كردم تا بلكه خوابت ببره ، توي بغلم داشتم راه ميبردمت و ديگه چشات سنگين شده بود ، همينكه خواستم برگردم روبه در يهو چراغ روشن شد و بابايي جلوي در ظاهر شد و من ترسيدم و جا خوردم و اين باعث شد كه شما توي بغلم تكون بخوري و چون ديگه داشتي ميخوابيدي بدجوري ترسيدي زدي زير گريه و ديگه نفست در نيومد ؛
منو بابايي كه داشتيم از ترس سكته ميكرديم سريع رفتيم بالا خونهي بابابزرگت ، تا برسيم خونهي اونا خداروشكر نفست برگشت ولي به شدت داشتي گريه ميكردي منكه همچنان داشت دستوپام ميلرزيد ، شما رو دادم بغل عمه زهرا تا آرومت كنه ، ولي مگه آروم ميشدي ، تو بغل عمه يه ربع هقهق كردي ، تا بالاخره يواشيواش آروم شدي .
الهي من بميرم كه اين اتفاق برات افتاد ، چيكار كنم همش تقصير بابايي بود كه بيهوا مياد خونه .