بدو تولد 1
شادوين گلم توي اين پست ميخوام اتفاقايي كه توي يه ماهه گذشته رخ داده برات بنويسم از روزي كه از بيمارستان مرخص شديم تا ...
30 بهمن 91
صبح تو بيمارستان خاله مهين بردت طبقه پايين تا واكسنتو تزريق كنند خاله ميگفت انقدر گريه كردي ولي همينكه قطرهرو ريختند توي دهنت شروع كردي به خوردن اون و ديگه گريه نكردي ، مامان بميره برات ، خيلي درد داشت ؟
شادوين گلم توي اين پست ميخوام اتفاقايي كه توي يه ماهه گذشته رخ داده برات بنويسم از روزي كه از بيمارستان مرخص شديم تا ...
30 بهمن 91 - 2 شنبه
صبح تو بيمارستان خاله مهين بردت طبقه پايين تا واكسنتو تزريق كنند خاله ميگفت انقدر گريه كردي ولي همينكه قطرهرو ريختند توي دهنت شروع كردي به خوردن اون و ديگه گريه نكردي ، مامان بميره برات ، خيلي درد داشت ؟
ساعت يك ظهر هم مرخص شديم و اومديم خونهي مامان جون ،نميدوني بچههاي خالههات به خاطرت چيكار ميكنن ، همش غرق در تماشاتن ؛ همهي فاميلام براي ديدنت اومدن ، آخه همه دوست دارن بعضي از فاميلاي باباتم اومدن پيشت ولي نه همشون .
1 اسفند 91 - 3 شنبه
امروز مامان جون براي اولين بار بردت حموم ، نميدوني چقدر آروم و بيصدا بودي ، جيك نزدي ، مثل اينكه از آب خيلي خوشت مياد ؛ از حموم هم كه اومدي بيرون خاله شهين لباساتو پوشوند ، با اينكه لباس پوشوندنت خيلي طول كشيد منم همش ميترسيدم كه سرما بخوري ، ولي بازم صدات در نيومد و اصلاً گريه نكردي ، بچهها هم دورت نشسته بودند و نگات ميكردند .
در ضمن امروز بابايي رفت و برات شناسنامه گرفت و شما هم شناسنامهدار شدي ؛ ظهر وقتي اومد خونهي مامان جون ، بهم گفت كه به اسم شادوين شناسنامه ندادند ، خيلي ناراحت شدم گفتم چرا ؟ گفت شوخي كردم ، بيا اينم شناسنامهي دختر گلت .
2 اسفند 91 - 4 شنبه
صبح بابايي و مامان جون بردنت بهداشت ولي بعدش بابايي زنگ زد و گفت كه پستونك شادوينو ميام ببرم ، گريه ميكنه و نميمونه ، منم برخلاف ميل باطنيم مجبور شدم بهت پستونك بدم با اينكه اصلاً دوست نداشتم ولي اينجوري شد كه شدي پستونكخور .
توي اين چند روزه وزن كم كردي و وزنت شده 3.200 ؛ از پاشنهي پاتم نمونه خون گرفته بودن و مثل اينكه خيلي هم اذيت شده بودي .
عصري احساس كردم بدنت گرمه و تب داري ولي مامان جون گفت كه چيزي نيست تا اينكه شب داغتر شدي ، مامان جون و بابايي و خاله شهين بردند بيمارستان ولي تبت اومده بود پايين و خدا رو شكر به خير گذشته بود و به سلامتي برگشتي خونه .
3 اسفند 91 - 5 شنبه
امروز صبح هم دوباره بردنت بهداشت از رگ روي دستت خون گرفته بودند و مثل اينكه گفته بودند يه كم زردي داري ، برا همين شب بابايي دستگاه فتوتراپي اورد خونه و از شب ساعت 8 تا شنبه صبح زير دستگاه خوابيدي ، بميرم برات خيلي اذيت شدي ، آخه مجبور بودم چشاتو با چشمبند ببندم و بدون لباس توي اون دستگاه بخوابونمت ، انقده كلافه شده بودي كه شنبه صبح هركاري كردم ديگه زير دستگاه نرفتي ؛ ولي خدا رو شكر يه كم زردي كه داشتي برطرف شد .
توي اين عكس چشماتو بستيم و زير دستگاهه فتوتراپي خوابيدي .
راستي جمعه كه زير دستگاه خوابيده بودي وقتي برداشتمت تا شير بخوري ديدم كه نافت افتاد ؛ اون تو از بس گرم بود نافتم زودي خشك شد افتاد و راحت شدي .
ولي خودمونيم دختر گلم ، مامان و مامان جون رو خيلي اذيت ميكنيها ، شبا تا صبح گريه ميكني منم چون خسته ميشم 6 صبح به بعد تحويلت ميدم به مامان جون و تا 8 و نيم ميخوابم ؛ ماشا... چقدرم حساسي ، كافيه يه صداي كوچيك باشه زودي از خواب ميپري ؛ موقع شير خوردنت اول بهت شير ميدم بعد آروغتو ميگيرم بعد دوباره يه كم ديگه بهت شير ميدم تا بخوابي و ميذارمت تو تختت و الا بعد آروغ زدن ديگه نميخوابي ، به همه هم ميگم صدا نكنيد كه شادوينم بيدار ميشه .
1 شنبه هم ديدم خوابت نميبره آخرش گذاشتم توي كريرت و خوابيدي ، بهرحال باهات ماجراها داريم ديگه عزيزدلم .
هرچي بيشتر ميگذره بيشتر شبيه خودم ميشي ولي ابروهات مثل باباييه ، چشاتم مثل چشاي عمه زهرا و بابايي كوچولو و ريزه ميزهست .
راستي مثل خودم انگشت شست پاتو برا حفظ تعادل بالا نگه ميداري ، عليالخصوص موقع شيرخوردن ، هم من انگشت شست پامو ميگيرم بالا و هم شماي كوچول موچول .
مثل اين عكس :