بدو تولد 2
١٢ اسفند 91 - شنبه
شادوين جونم ديروز از خونهي مامان جون برگشتيم خونهي خودمون ، از اين به بعد قراره از صبح تا شب كه بابايي بياد خونه ، خودمون 2تايي سركنيم .
صبح براي اولين بار بغلت گرفتم و باهم رفتيم بيرون ، آخه برا امروز وقت بهداشت داشتي ؛ وزنت شده 3.700 برات قطره مولتي ويتامين هم دادند .
اينروزا يه كمي هم نفخ داري ، بيقراري ميكني .
١٢ اسفند 91 - شنبه
شادوين جونم ديروز از خونهي مامان جون برگشتيم خونهي خودمون ، از اين به بعد قراره از صبح تا شب كه بابايي بياد خونه ، خودمون 2تايي سركنيم .
صبح براي اولين بار بغلت گرفتم و باهم رفتيم بيرون ، آخه برا امروز وقت بهداشت داشتي ؛ وزنت شده 3.700 برات قطره مولتي ويتامين هم دادند .
اينروزا يه كمي هم نفخ داري ، بيقراري ميكني .
15 اسفند 91 - 3 شنبه
مامان جون ديگه ازبس تو خونه موندم حوصلهم سررفته ، مني كه از اين عادتا ندارم نميدونم چه جوري تحمل كردم كه 2 هفتهست هيچ جا نرفتم ، ولي امشب با بابايي 3 تايي زديم بيرون ، آخ كه چه لذتي داره با دختر خوشگلي مثل شما بيرون رفتن ، مثل فرشتهها تو بغلم ميخوابي و جيك نميزني ؛
خدا رو شكر كه همه چي خوب و عاليه ...
21 اسفند 91 - 2 شنبه
شادوينم ديگه دمدماي عيده و همه جا حال و هواي بهار گرفته ؛ شب با بابايي و شما يعني دختر كوچولوي نازنازيم رفتيم بازار ف تا كمي بگرديم و خريد كنيم .
بابايي انقده ترس سرماخوردنتو داشت كه همچين با پتو پوشونده بودت كه توش گم شده بودي ، هر چقدر هم اصرار كردم بغل من ندادت ، ميگفت تو حواست نميشه ، يهو پات پيچ ميخوره يا ماشين جلوت ميپيچه و از اين حرفا ، منم گفتم پس چه جوري 9 ماه دلت طاقت اورد تا تو دل من بمونه اونموقع نگران نميشدي ؟ ميدوني چي برگشت گفت ؟ گفت اون موقع نميدونستم بچه انقد عزيزه وگرنه دلم طاقت نمياورد .
24 اسفند 91 - 5 شنبه
قشنگم امروز عصري بردمت پيش دكتر ميرزارحيمي برا چكاپ ، خدا رو شكر همه چي عالي بود وزنت شده 4.300 ؛ تو مطب همهي بچهها گريه ميكردند ، داد و بيداد راه انداخته بودند ولي شما اصلاً صدات درنيومد ، آروم گرفته بودي خوابيده بودي ، موقع معاينه هم اصلاً گريه نكردي ، ممنونم كه خيلي خوب بودي .
شب هم براي اولين بار تنهات گذاشتم و رفتم عروسي ، آخه عروسي دوستم بود ، برا همين گذاشتمت خونهي مامان جون و خودم يكي دو ساعت رفتم تالار .