يه شروع جديد
نفس مامان سلام
اين اولين پست توي خونهي جديده كه برات مينويسم ، درسته ١٠ روزه اومديم اين خونه ولي از اونجايي كه اين خونه تازه ست و خط تلفن نداشت به اينترنت دسترسي نداشتم ، همين امروز تلفنمون وصل شده .
الهي مامان فدات شه ، توي روزايي كه اسبابكشي داشتيم حسابي سرماخورده بودي و از اونجايي كه نميتونستم بهت رسيدگي كنم از سه روز قبل اسبابكشي مريض بودي تا يه هفته ، ميدونم خيلي اذيت شدي ، ولي نميتونستم كاري كنم مامانجون .
البته اينم بگم كه توي اون وضعيت نابسامان خونه حسابي شلوغ ميكردي و آتيش ميسوزوندي
نفس مامان سلام
اين اولين پست توي خونهي جديده كه برات مينويسم ، درسته ١٠ روزه اومديم اين خونه ولي از اونجايي كه اين خونه تازه ست و خط تلفن نداشت به اينترنت دسترسي نداشتم ، همين امروز تلفنمون وصل شده .
الهي مامان فدات شه ، توي روزايي كه اسبابكشي داشتيم حسابي سرماخورده بودي و از اونجايي كه نميتونستم بهت رسيدگي كنم از سه روز قبل اسبابكشي مريض بودي تا يه هفته ، ميدونم خيلي اذيت شدي ، ولي نميتونستم كاري كنم مامانجون .
البته اينم بگم كه توي اون وضعيت نابسامان خونه حسابي شلوغ ميكردي و آتيش ميسوزوندي ؛ اينم نمونهش :
گاهاً از بس دست و پا گيرم ميشدي كه مجبور ميشديم بذاريمت توي سبد تا بلكه كمتر شلوغ كني :
راستي تازگيا ياد گرفتي به نماز خوندن گير ميدي ، تا سجاده ميبيني ديگه همه چي رو رها ميكني :
حتي وقتي بابايي مهر رو ازت ميگيره تا بره سجده ، بازم دست بردار نيستي :
تمام تلاشتو ميكني تا مهر رو پس بگيري :
آخرش بابايي عصباني ميشه و سجاده پيچت ميكنه و شما هم ميزني زير گريه :
توي اين مدت يه تولد هم رفتيم ، تولد راشين جون :
راستي هستي مامان ، كم مونده به تولدت ، فقط 8 روز مونده به زيباترين روز زندگيم ، زادروز دختر قشنگم !