اولین پیک نیک سال 93
امروز یعنی دومین جمعهی سال تصمیم گرفتیم بریم گردنهی زیبای حیران :
صبح منو بابایی داشتیم آماده میشدیم که یهو متوجه شدم بیدار شدی و صدات داره میاد ، من تا بجنبمو بیام تو اتاق دیدم خانوم کوچولو از تخت اومده پایین و داره از اتاق میاد بیرون دنبال مامانی ؛ خیلی ذوق کردم چون برا اولین بار بود اینکارو میکردی همیشه من باید میاومدم اتاق ، کوچیکترم که بودی یه ذره دیر میکردم میزدی زیر گریه ، حالا دیگه خانومی شدی برا خودت و منتظر نمیمونی تا من بیام .
اینم دختر خانوم گل من که با چشمای پفکردهش داره دنبال مامانش میگرده :
امروز یعنی دومین جمعهی سال تصمیم گرفتیم بریم گردنهی زیبای حیران :
صبح منو بابایی داشتیم آماده میشدیم که یهو متوجه شدم بیدار شدی و صدات داره میاد ، من تا بجنبمو بیام تو اتاق دیدم خانوم کوچولو از تخت اومده پایین و داره از اتاق میاد بیرون دنبال مامانی ؛ خیلی ذوق کردم چون برا اولین بار بود اینکارو میکردی همیشه من باید میاومدم اتاق ، کوچیکترم که بودی یه ذره دیر میکردم میزدی زیر گریه ، حالا دیگه خانومی شدی برا خودت و منتظر نمیمونی تا من بیام .
اینم دختر خانوم گل من که با چشمای پفکردهش داره دنبال مامانش میگرده :
من اینجام مامانجونم ، یه نگاه به من کن عکستو بگیرم :
بعدش راهی شدیم ، اولش توی کریرت خوابیدی ، بعدشم که بیدار شدی شروع کردی به بازی :
دیگه یواش یواش بلند شدی و روی کریرت وایستادی :
ولی چون بیشتر مسیرو خواب بودی ، تا بیشتر از این شیطنت نکردی زودی رسیدیم ؛
رفتیم حیران ولی چون هوا ابری بود برگشتیم بالای تونل ، ولی اونجام کمی خنک بود ؛
چون ما از تابستون تا حالا جایی نرفته بودیم اولش چادر و اطرافتو بادقت و تعجب نگاه میکردی :
ولی یواش یواش یخت آب شد ، از چادر زدی بیرون و شروع کردی به طبیعت گردی :
شروع کردی به اکتشاف :
بعدش بررسی اکتشافات :
ابراز خشنودی از دیدن این همه چیزای تازه و نو :
بعدش خاک بازی کردی :
حالا داری گل میچینی :
با دقت نگاش میکنی :
سبک سنگینش میکنی :
تقدیم گل به بابایی :
تقدیم به مامانی :
و اما ترس از پرش تو هوا :
برگشتنی هم چون راه طولانی بود و هی میخواستی رو کریرت وایستی و بازی کنی ، بغلم گرفتمت برا همین خیلی اذیت کردی .
و اما ماجرای افتادن از تاب :
این تاب که میبینی کادوی عیدته که بابایی برات خریده ؛ آخه عاشق تابی ولی از وقتی اومدیم این خونه تاب سقفیتو دیگه نتونستیم برات نصب کنیم .
ششم عید بود که توی تاب نشسته بودی و من داشتم هلت میدادم که در کمال ناباوری تاب برگشت و توی ١٠ سانتی فاصله با زمین و در نتیجه پرتاب شدنت پاهات توی تاب گیر کرد و من زودی گرفتمت ، بدجوری ترسیدی و گریه کردی طوری که آروم نمیشدی .
حالا از اون روز به بعد دیگه جرأت تاب سوارشدنو نداری و از هرچی هوا انداختن و کارای مهیجه با اینکه قبلاَ عاشقشون بودی میترسی ، حتی وقتی تاب رو زمینه میترسی سوارش بشی و جیغ میزنی ولی باهاش بازی میکنی و خیلی دوسش داری .