پرنسس كوچولوي گلمپرنسس كوچولوي گلم، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

هديه ي باشكوه خدا

اولین پیک نیک سال 93

1393/1/8 22:35
نویسنده : مامان شيوا
259 بازدید
اشتراک گذاری

امروز یعنی دومین جمعه‌ی سال تصمیم گرفتیم بریم گردنه‌ی زیبای حیران :

صبح منو بابایی داشتیم آماده میشدیم که یهو متوجه شدم بیدار شدی و صدات داره میاد ، من تا بجنبمو بیام تو اتاق دیدم خانوم کوچولو از تخت اومده پایین و داره از اتاق میاد بیرون دنبال مامانی ؛ خیلی ذوق کردم چون برا اولین بار بود اینکارو میکردی همیشه من باید می‌اومدم اتاق ، کوچیکترم که بودی یه ذره دیر میکردم میزدی زیر گریه ، حالا دیگه خانومی شدی برا خودت و منتظر نمیمونی تا من بیام .

اینم دختر خانوم گل من که با چشمای پف‌کرده‌ش داره دنبال مامانش میگرده :

امروز یعنی دومین جمعه‌ی سال تصمیم گرفتیم بریم گردنه‌ی زیبای حیران :

صبح منو بابایی داشتیم آماده میشدیم که یهو متوجه شدم بیدار شدی و صدات داره میاد ، من تا بجنبمو بیام تو اتاق دیدم خانوم کوچولو از تخت اومده پایین و داره از اتاق میاد بیرون دنبال مامانی ؛ خیلی ذوق کردم چون برا اولین بار بود اینکارو میکردی همیشه من باید می‌اومدم اتاق ، کوچیکترم که بودی یه ذره دیر میکردم میزدی زیر گریه ، حالا دیگه خانومی شدی برا خودت و منتظر نمیمونی تا من بیام .

اینم دختر خانوم گل من که با چشمای پف‌کرده‌ش داره دنبال مامانش میگرده :

 

من اینجام مامان‌جونم ، یه نگاه به من کن عکستو بگیرم :

 

بعدش راهی شدیم ، اولش توی کریرت خوابیدی ، بعدشم که بیدار شدی شروع کردی به بازی :

 

دیگه یواش یواش بلند شدی و روی کریرت وایستادی :

 

ولی چون بیشتر مسیرو خواب بودی ، تا بیشتر از این شیطنت نکردی زودی رسیدیم ؛

رفتیم حیران ولی چون هوا ابری بود برگشتیم بالای تونل ، ولی اونجام کمی خنک بود ؛

چون ما از تابستون تا حالا جایی نرفته بودیم اولش چادر و اطرافتو بادقت و تعجب نگاه میکردی :

 

ولی یواش یواش یخت آب شد ، از چادر زدی بیرون و شروع کردی به طبیعت گردی :

 

شروع کردی به اکتشاف :

 

بعدش بررسی اکتشافات :

 

ابراز خشنودی از دیدن این همه چیزای تازه و نو :

 

بعدش خاک بازی کردی :

 

حالا داری گل میچینی :

 

با دقت نگاش میکنی :

 

سبک سنگینش میکنی :

 

تقدیم گل به بابایی :

 

تقدیم به مامانی :

 

و اما ترس از پرش تو هوا :

 

برگشتنی هم چون راه طولانی بود و هی میخواستی رو کریرت وایستی و بازی کنی ، بغلم گرفتمت برا همین خیلی اذیت کردی .

 

و اما ماجرای افتادن از تاب :

این تاب که میبینی کادوی عیدته که بابایی برات خریده ؛ آخه عاشق تابی ولی از وقتی اومدیم این خونه تاب سقفیتو دیگه نتونستیم برات نصب کنیم .

ششم عید بود که توی تاب نشسته بودی و من داشتم هلت میدادم که در کمال ناباوری تاب برگشت و توی ١٠ سانتی فاصله با زمین و در نتیجه پرتاب شدنت پاهات توی تاب گیر کرد و من زودی گرفتمت ، بدجوری ترسیدی و گریه کردی طوری که آروم نمیشدی .

حالا از اون روز به بعد دیگه جرأت تاب سوارشدنو نداری و از هرچی هوا انداختن و کارای مهیجه با اینکه قبلاَ عاشقشون بودی میترسی ، حتی وقتی تاب رو زمینه میترسی سوارش بشی و جیغ میزنی ولی باهاش بازی میکنی و خیلی دوسش داری .

 

پسندها (1)

نظرات (0)